سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه پارسی
 

 

ساعت پنج بعدازظهر شیفت کاری من به پایان رسید و من پس از این که لباس کارم را عوض کردم به سمت شهر حرکت کردم. فاصله ی کارخانه تا شهر حدوداً سی و پنج کیلومتر بود. تمامی آن بیابان بود به جز ورودی شهر و ورودی کارخانه که درختان کاج به صف ایستاده بودند و خوشامدگویی می کردند. در آن بیابان، خارها فرمانروای مطلق بودند و به زمین اجازه نمی دادند حتی در مورد گل فکر کند.در آن میان جاده ای سرراست ، به قلب بیابان می زد و اتحاد خارها را از بین می برد.آن روز حسابی از کار روزانه خسته شده بودم و می خواستم هر چه زودتر به خانه برسم. هنوز در ابتدای مسیر بودم که متوجه شدم ماشین دارد می رقصد. حدس زدم که ماشین باید پنچر شده باشد.بلافاصله سرعتم را کاهش دادم و ماشین را به شانه ی سمت راست جاده هدایت کردم. بله، درست حدس زده بودم. یکی از لاستیک های عقب باد کم کرده بود و صورتش را به آسفالت چشبانده بود.شاید از گرمای آسفالت لذت می برد. درِصندوق عقب را باز کردم تا وسایل مورد نیازم را بردارم. سرم را توی صندوق کردم و جک را برداشتم وروی زمین گذاشتم. در حالی که سرم را بالا می آوردم در چند قدمی ، سایه ای را روی زمین دیدم، بلند و کشیده. خشکم زد. این دیگر چه کسی بود؟ رد سایه را گرفتم تا این که به جوانی آراسته با لبخندی بر لب رسیدم. تا چشم هایمان در هم آویخت، گفت:" نترسید آقا، کمکی از من ساخته س؟" من با لکنت زبان پاسخ دادم:" شما از کجا پیدایتان شد؟‌توی این بیابان چه می کنید؟ به دنبال چه هستید؟" مرد جوان دستم را به گرمی فشرد. حرارت دستش از گرمای درونش خبر می داد:" من کنار جاده ایستاده بودم. چندین بار برایتان دست تکان دادم.چطور منُ ندیدین؟ منُ بگو که فکر کردم واسه من نگه داشتین."‌ من هم کلی معذرت خواهی کردم:"‌شرمنده م. من معمولاً موقع رانندگی فقط به جاده نگاه می کنم. از بیابان هم بسیار متنفرم. خاراش مثّ نیزه توچشام فرو می رن."

دوباره راه افتادم ولی این بار با یک همسفر. همسفر به بیابان نگاه می کرد و مرتب از ارزش بیابان سخن می گفت. من هم حوصله ام سررفت و خواستم موضوع صحبت را عوض کنم به همین خاطراز شغل و محل کارش سؤال کردم. رویش را به سمت من کرد:" من بازاریابم. کار من محل خاصی نداره. به همه ی شهرها و کشورها سفر می کنم. بی سرزمین تر از بادم." باخودم گفتم:" پدر سوخته عجب شغل خوبی داره. کلی لذت می بره. این آرزوی من بود: گشتن و دنیا رو دیدن." آهی کشیدم و او را دیدم که دوباره به طرف من برگشت و گفت:" شما چیزی گفتین آقا؟" سریع گفتم:" نه قربان، بنده با خودم بودم." لبخندی زد و برق دندان هایش آزارم داد. چشمانش نیز بسیار درخشان به نظر می آمد. درهمین احوال در دوردست نقطه ی سیاهی توجه مرا به خود جلب کرد. هر چه نزدیک تر می شدم بیشتر شکل یک انسان را می گرفت. بله ،‌یک موتور سوار با کلاه آهنی و لباس بادگیر به خود می پیچید و دستش را در شکمش فرو کرده بود. خونش روی آسفالت گرم، داشت به رُب تبدیل می شد.موتورش پایین جاده افتاده بود، کمرش خم شده بود و چرخ هایش بیضی. آینه هایش هزار تکه شده بودند و آتش خورشید را به هزار سو می پراکندند.بی اختیار پای راستم را شُل کردم و آرام روی ترمز فشار آوردم. جوان با تعجب نگاهی به من کرد: -"چیکار داری می کنی؟" -:"مگه نمی بینی؟‌طرف داره جون میده. می خوام کمکش کنم."‌  صدایش را بلند کردو گفت:" گاز بده. نایست که بیچاره می شی. فقط برو. برات توضیح می دم. فقط برو." من نتوانستم در برابر اصرار او سر اطاعت فرود نیاورم. ولی انگار در اندرونم کسی می گفت که بایست. این کار را نکن. او دارد جان می دهد. ولی من توجه نکردم و بر سرعتم افزودم. جاده را کانال خون می دیدم و موتور سوار راغریقی که در دریای خون با مرگ دست و پنجه نرم می کند. مسافر شروع به توضیح و توجیه کارش کرد:‌" خوب کاری کردی نگه نداشتی. اگه می مُرد خونش گردن تو بود. کی میامد شهادت بده کار تو نیست؟ اون وقت پات به پرونده ای باز می شد که خواب و استراحت برات نمیذاشت. خیلی ها این کارُ کردن، ولی بعدش پشیمون شدن." آن گاه شروع کرد به ذکر یکی از خاطراتش که جوانی با همین وضع را از چنگال مرگ رهانیده بودند و او را به بیمارستا ن رسانده بودند. ولی به محض این که جوان به هوش آمده بود هوش از سر آن ها ربوده بود. ‌با شنیدن این حرف ها کمی آرام شدم. کانال خون کم کم خشک می شد و چهره ی جوان مصدوم کم کم محو می گشت.

هنوزچند کیلومتر به شهر مانده بود و از آن مسافت فقط مناره های مسجدجامع شهر قابل رؤیت بود که جوان گفت می خواهد پیاده شود. خیلی تعجب کردم چرا که آن جا نه منطقه ای مسکونی بود و نه حتی یک جاده ی فرعی داشت. به همین خاطربه او پیشنهاد دادم:"‌این ذره مسافت باقی مونده رو هم مهمون ما باش." او سرش را به علامت نفی تکان داد و در حالی که پیاده می شد گفت:" تشکر. خیلی لطف کردی. ولی بنده یه مشتری دارم که باید هر چی زودتر برم اونُ ببینم. از شما بهتر نباشه انسان بسیار معتقدیه. بیشتر مشتریای من انسانای شایسته و درستکارن." او رفت و من بدون این که به حرف هایش خوب فکر کنم دوباره نگاهم را به جاده دوختم. خودروهای اورژانس فریاد زنان و با سرعت از کنارم می گذشتند.

سنخواست1392/3/1

 


[ یکشنبه 92/3/5 ] [ 8:12 صبح ] [ سانیار امینی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 36
بازدید دیروز: 14
کل بازدیدها: 110424